از آبادان تا لاس وگاس: رمان عطر سنبل، عطر کاج

رمان «عطر سنبل، عطر کاج» را خواندم، کتابی زیبا از فیروزه جزایری دوما. داستان زنی با خانواده ایرانی به نام «فیروزه»  که در کودکی به امریکا مهاجرت کرده است.

در ادامه، بخش‌های زیبایی از کتاب را می‌خوانیم (تیترها از خودم):

قابلیت گم‌شدن

پدر، که قابلیت ما را برای گم شدن دست کم گرفته بود، فکر می‌کرد من و مادر می‌توانیم راه خانه را پیدا کنیم. ما سرگردان در آن حوالی پرسه می‌زدیم، شاید به امید کمکی از یک شهاب آسمانی یا حیوان سخنگو.

ازدواج: انصراف از آرزوها

مادر تصمیم داشت دیپلم بگیرد، بعد برود تبریز و از یکی از آشنایان پدربزرگ قابلگی یاد بگیرد … مادر در هفده‌ سالگی رسماً از آرزوهایش انصراف داد، با پدر ازدواج کرد.

در حرف آسان بودن

بولینگ برای دلار مسابقه‌ای تلویزیونی بود که دنیای جذاب بولینگ را با هیجان لاس وگاس همراه می‌کرد …

ما همیشه این برنامه را می‌دیدیم همراه با تفسیرهای پدر که شباهتی به عبارات سایر گویندگان ورزشی نداشت. تفسیرهای پدر از «این که کاری نداشت!» تا «اگر من بودم مثل آب خوردن می‌بردم!» متنوع بود. از روی کاناپه ما بولینگ آسان به نظر می‌آمد.

چاقی مردها

طاووس‌های نر برای جلب توجه ماده پرهایشان را به نمایش می‌گذارند، اما مردی که شکم چاقش را نشان بدهد به نتیجه متفاوتی می‌رسد.

گروگان‌گیری در ایران

در زمان اقامت ما در نیوپورت بیچ انقلاب ایران رخ داد و بعد تعدادی از امریکایی‌ها را توی سفارت امریکا در تهران به گروگان گرفتند. یک شبه ایرانیان مقیم امریکا، در بهترین حالتی که بشود گفت، خیلی غیرمحبوب شدند.

خیلی از امریکایی‌ها دیگر فکر می‌کردند  هر ایرانی، اگر چه ظاهرش آرام نشان بدهد، هر لحظه ممکن است خشمگین شود و افرای را به اسارت بگیرد.

مردم همیشه از ما می‌پرسیدند عقیده‌مان درباره گروگان‌گیری چیست، و ما همیشه می‌گفتیم «وحشتناک است» این پاسخ غالبا با تعجب رو به رو می‌شد.

این قدر از ما درباره گروگان‌ها سوال می‌کردند که کم کم داشتیم به مردم گوشزد می‌کردیم آن‌ها توی پارکینگ ما نیستند.

زندگی ناعادلانه

سالهایی که در برکلی بودم با فرانسوا آشنا شدم، مردی فرانسوی که بعدها شوهر من شد.

در زمان دوستی با او متوجه شدم زندگی من چقدر ناعادلانه گذشته. فرانسوی بودن در امریکا مثل این است که اجازه ورود به همه جا را روی پیشانی‌ات جسبانده باشند.

فرانسوا کافی بود اسم آشکارا فرانسوی‌اش را بگوید تا مردم او را جالب توجه بدانند.

فرض این بود که او روشنفکری است حساس و کتاب‌خوانده، و هنگامی که مشغول زمزمه اشعار بودلر نیست، وقتش را با خلق نقاشی‌های امپرسیونیستی می‌گذاراند.

ماجرای قورباغه‌ها و ازدواج

من عاشق ماجراهای فرانسوا بودم، و خودم هیچ وقت مجبور نبودم خاطره عجیبی تعریفی کنم. به نظر او ایرانی بودن و داشتن اسمی مثل فیروزه به تمام ماجراهای خودش می‌چربید…

من کی بودم که بخواهم حباب‌های خیال مردی را بترکانم که توانسته بودم بدون زحمت تحت تاثیرش قرار دهم. مردی که شیفته جزئیات پیش‌پا‌افتاده زندگی‌ام شده بود.

هر از گاهی، یک خاطره بی‌اهمیت از خاویار فروش‌های کنار دریای خزر یا نسترن‌های باغ عمه صدیقه را رو می‌کردم. و مرد فرانسوی دلش غش می‌رفت. با گفتن ماجرای هجوم قورباغه‌ها در اهواز، از من تقاضای ازدواج کرد.

از آبادان تا فرانسه

همه چیز خوب بود تا اینکه فرانسوا گفت می‌خواهد مرا به «رمانتیک‌ترین جای زمین» ببرد .. فرانسوا گفت این گریزگاه رمانتیک توی هند است. سعی کردم بهت‌زدگی‌ام را مخفی کنم اما برای من «هند» و «ماه‌ عسل» توی یک جمله قرار نمی‌گیرند…

زندگی آسوده فرانسوا در حومه پاریس باعث شده بود تنش برای ماجراجویی بخارد، تنها خارشی که من در تنم احساس کرده بودم از نیش‌ پشه‌های آبادان بود…

از نظر خانواده فرانسوا، حشرات و هوای شرجی جالب بودند، ما کسانی که حشره‌کش و تهویه مطبوع را اختراع کرده بودند می‌پرستیدیم. چیز جذابی توی این سختی‌ها نمی‌دیدیم، آنها بخشی جدانشدنی از زندگی ما بودند.

مشکل تلفظ اسم ایرانی

اسم «فیروزه» که مادر برایم انتخاب کرده، در فارسی نوعی سنگ گرانبهاست. توی امریکا فیروزه یعنی «غیرقابل‌تلفظ» یا «من با تو حرف نمی‌زنم چون اسمت را یاد نمی‌گیرم و نمی‌خواهم هر دفعه آن را بپرسم چون به نظر خنگ می‌رسم یا شاید دلخور شی و خلاصه دردسر دارد».

شغل عالی

پدر جستجو برای کار را از سر گرفت … ظرف دو هفته استخدام شد. با حقوق بالا و امکان پیشرفت عالی، این شغل بهتر از آن بود که واقعی باشد.

فیلمنامه زندگی

ورزه خانم مرا برد سر میز ناهار‌خوری … آخرین بار که تمیز شده بود مردم هنوز با اسب و درشکه سفر می‌کردند. یک پولیش بدبو و یک پارچه نظافت به دستم داد …

اگر زندگی من فیلمنامه‌ای بود که یکی باهوش‌تر از خودم آن را نوشته بود، همان موقع بلند می‌شدم و به خانه می‌رفتم.

جبران بی‌استعدادی

چطور توانسته بودم این قدر سریع زبان را یاد بگیرم. به آنها می‌گفتم این باید یک ربطی داشته باشد به ناتوانی‌ام در چرخ فلک زدن، پرتاب توی سبد بسکتبال، یا اسکیت‌بازی. خدا باید یک جایی جبران می‌کرد.

شوهر مناسب

به من گفت تازگی از روستا به پاریس آمده تا شوهر پیدا کند … با آن لباس و پاشنه‌های بلند به نظر می‌رسید هر کسی با داشتن یک کروموزوم X و یک کروموزوم Y کفایت می‌‌کرد.

معامله با خدا

تمام مسیر برگشت به خانه مشغول معامله با خدا بودم: «اگر فقط مرا به خانه برسانی، هیچ وقت چیز دیگری نخواهم خواست».

فرهنگ دماغ‌پرور

در فرهنگ ایرانی، بینی یک زن بسیار مهم‌تر از یک ابزار تنفسی است، سرنوشت اوست. دختری با بینی زشت به زودی یاد می‌گیرد که تنها در رویای یک چیز باشد: یک جراح پلاستیک زبردست. تنها خانواده‌های بسیار فقیر هستند که دست به تصحیح اشتباه‌های دماغی طبیعیت نمی‌زنند.

پست های مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید