سهم‌خواهی

حوالی ساعت شش در میان خواب و بیداری چیزی به یادم آمد که باعث شد بلند شوم و داد بزنم: «من سهمم را می‌خواهم، سهمم را بدهید.»

هر پنج هم اتاقی ام وحشت زده از خواب بیدار شدند. لابد فکر کردند زلزله یا آتش سوزی اتفاق افتاده یا آمریکا حمله کرده.

با لباس خواب، با چشمان نیمه باز بهت زده نگاهم کردند.

بار دیگر فریاد زدم: «من سهمم را می خواهم… فکر می کنید می توانید سهمم را هاپولی کنید؟ فکر می کنید من نمی دانم دیروز 500 تومان نان خشک فروختید؟ ما همگی به طور یکسان در هزینه نان شریکیم پس باید در درآمد حاصل از آن نیز به طور مساوی سهم ببریم.»

بچه ها با آن خواب آلودگی چیز زیادی از حرف هایم نمی فهمیدند اما وقتی متوجه شدند اتفاق غیرمترقبه ای رخ نداده یکی را از بین خودشان انتخاب کردند که با من مذاکره کند و بقیه غرغرکنان به رختخواب هایشان لویدند.
به وکیل شان توضیح دادم که من چون پرخورترهستم تولید سرانه ی نان خشکم ازبقیه بیشتر است و در حقیقت سهم بیشتری باید به جیب بزنم اما به همان سهم یک ششم خودم راضی ام.

او گفت حاضر است همه پانصد تومان را الساعه تقدیم کند تا در آن وقت صبح دست از سر کچلش بردارم.

جواب دادم هدف من تنها اجرای عدالت است و با این پیشنهاد ها نمی تواند وسوسه ام کند.

هزار تومان پیشنهاد داد. اما با عصبانیت به او فهماندم: « من 83 تومان خودم را می خواهم.»

با استیصال درآمد: «در این وقت صبح پول خرد از کجا پیدا کنم؟»

گفتم: «این مشکل من نیست.»

وکیل پرسید: «پس حقت را می خواهی؟»

تصدیق کردم.

او چهار پسر دیگر را بیدار کرد و دسته جمعی حقم را کف دستم گذاشتند.

پست های مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید