فرشاد سامورایی وقتی منو از دور دید دستش رو گذاشت پشت گردنش و شروع کرد بشین – پاشو رفتن. این یعنی: خیلی ارادتمیندیم.
دستم رو بلند کردم. یعنی: آزاد؛ خواهش می کنم.
بدو – رو اومد طرفم. وقتی بهم رسید جهت احترام پای راستش رو کوبید به پای چپ.
گفتم: «دلام دامورایی!»
– دلام سوزوکی! دلام ستاره! دلام پرستو!
– خیلی چاکرم!
– اسیرتم درگیرتم مریضتم علیلتم خلیلتم جلیلتم!!
بطری آب رو از دستم گرفت و گفت:
«سلامتی کلاغ!
سلامتی زغال که همیشه روسیاهه!
سلامتی خورشید که این همه ستاره داره و هیچ ادعایی نداره اما یک سرهنگ […] سه ستاره داره و خوار ملتو […]!
سلامتی اونی که از پل نامردی می گذره و تو دریای مردی غرق می شه!
سلامتی ماهی که زیر آب خفه نمی شه!
ساقی و باقی!»
گفتم: «نوش!»
بطری رو سرکشید.
پوتینش برق می زد. با خط اتوی لباس خیارشوریش می تونستی گردن نامردو قطع کنی! لبه ی کلاهش رو شکونده بود جوری که به شکل یه هلال رو به بالا دراومده بود.
گفتم: «دامورایی! تو که سراپات از تمیزی برق می زنه پس چرا بغلای کلات کثیفه؟!»
با ناراحتی جواب داد: «فحش نده سالار! کثیف نیست، به کی بگم رنگش رفته و این جوری شده.»
– چرا کلاتو عوض نمی کنی؟!
– آخه خودزنی داره برا یه سرباز پایه بالا… می خوای برات بخونم؟
– بخون
– پردردم پردردم…واسه عشقش چه ها کردم… توبه کردم که دیگه عاشق نباشم…
وقتی خوندنش تموم شد، با بغض گفت: «به خاطر حاج خانمه که اینجام…اگه بهش برسم هیچی دیگه از خدا نمی خوام…»
اینو گفت و کوه غمشو برداشت و رفت.
تابستان 1388