بچه دهات بودم و بارها کشتن یک گوسفند را از نزدیک دیدم و حتی به عنوان دستیار در کشتار حضور داشتهام اما امروز اتفاق دیگری بود.
در بچگی کشتن گوسفند برایم یک اتفاق طبیعی و معمولی بود. حتی وقتی میدیدم بچهشهریها تحمل دیدن صحنه کشتن گوسفند را ندارند، آنها را بچهسوسول خطاب میکردم و به خودم افتخار میکردم!
اما این بار با نگرش دیگری در ماجرا حضور داشتم؛ مطالب زیادی درباره خشونت و قساوت کشتار گوسفندان خوانده بودم و ذهنم از این زاویه به صحنه نگاه میکرد.
ماجرا در باغمان اتفاق افتاد. گوسفندان را چند ماه خودمان پرورش داده بودیم. قصاب از من خواست، دست و پای گوسفند را محکم نگه دارم. چون کمک دیگری نبود، همکاری کردم.
در حالی که چاقو گردن گوسفند را میبرید من باید با بیرحمی خاصی از آخرین تقلاها و دست و پا زدنهای حیوان بیچاره جلوگیری میکردم.
سنگدلی خاصی میخواهد که حیوان را بکشی و نگذاری لااقل بهدلخواه جان بکند! آزادی زندگی را او گرفتی که هیچ، آزادی مردن نیزاز او دریغ میکنی! دیکتاتورها با همه بدیشان، میتوانند آزادی زندگی را از تو بگیرند اما آزادی مردن را نمیتوانند؛ میتوانی مرگ شرافتمندانه را در راه مبارزه با ظلم انتخاب کنی!
عجیب بود که قصاب در هنگام جان دادن حیوان مدام تکرار میکرد: جان، جان … ! شاید معنایش این بود: «آه عزیزم، میدونم برات سخته اما چارهای ندارم، به خاطر خودت هم هست» یا «خوب جان بکن عزیزم، جانت رو میگیرم که جان خودم حفظ بشه». هر چه بود لذت بردن از جان دادن حیوان نبود.
از جایی به بعد قصاب از من خواست: «ولش کن، کار تمومه، بذار دست و پاش رو بزنه». لطف بزرگی به حیوان نیمهمرده و تقریبا مرده کرده بود!
عجیب بود؛ با وجود اینکه سر گوسفند تقریبا از بدنش جدا شده بود، پاهایش جفتک میانداختنند؛ اندک جانی که در بدنش باقی مانده بود، به طور غریزی و با تمام وجود از خودش دفاع میکرد!
اگر روزی گیاهخوار شدم چندان تعجب نکنید، چون تماشای این صحنه به اندازه کافی تکاندهنده بود اما اگر نشدم هم تعجب نکنید، چون به اندازه کافی خودساخته نیستم!
=====================================
پ.ن: عکس تزئینی است.
=====================================
اگر بیکار بودید، به پیوندهای نامبارک زیر سری بزنید:
سوسول نباش. همون دهاتی باش بهتره
در توصیف وحید باید بگم که چقدر نادان و بی اخلاقی دوست عزیز.
دقت کنید ناسزا نمیگم. توصیف میکنم