برای صبا
از شهریار:
ای صبا با تو چه گفتند که خاموش شدی
چه شرابی به تو دادند که مدهوش شدی
تو که آتشکده عشق و محبت بودی
چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدی
به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را
که خود از رقت آن بیخود و بی هوش شدی
تو به صد نغمه زبان بودی و دلها همه گوش
چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی
خلق را گر چه وفا نیست و لیکن گل من
نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی
تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از تست
تو هم آمیخته با خون سیاوش شدی
ناز می کرد به پیراهن نازک تن تو
نازنینا چه خبر شد که کفن پوش شدی
چنگی معبد گردون شوی ای رشگ ملک
که به ناهید فلک همسر و همدوش شدی
شمع شبهای سیه بودی و لبخند زنان
با نسیم دم اسحار هم آغوش شدی
شب مگر حور بهشتیت به بالین آمد
که تواش شیفته زلف و بناگوش شدی
باز در خواب شب دوش ترا می دیدم
وای بر من که توام خواب شب دوش شدی
ای مزاری که صبا خفته به زیر سنگت
به چه گنجینه اسرار که سرپوش شدی
ای سرشگ اینهمه لبریز شدن آن تو نیست
آتشی بود در این سینه که در جوش شدی
شهریارا به جگر نیش زند تشنگیم
که چرا دور از آن چشمه پرنوش شدی
باکرهی باکرهها
از علیاکبر یاغیتبار:
انکار مکن داعیهی دلبریات را
بگذار ببوسم لب خاکستریات را
دستی بکش از روی کرم بر سر و رویم
تالمس کنم عاطفهی مادریات را
ازمنظر من باکرهی باکرههایی
هرچند سپردی به سگان دختریات را
مصلوب هماغوشی بابلسریان کن
یک چند مسیحای تن آذریات را
حاشا که همانند و رقیبی بتوان یافت
طبع من و آوازهی اغواگریات را
ای شأن نزول همه ادیان الهی
دیگر یله کن دعوی پیغمبریات را
هم خواهر و هم مادر و هم همسر من باش
تا شهره کنی شیوهی همبستریات را
آدمها ناپدید میشوند
از عباس صفاری:
آدم ها به همان خونسردی که آمدهاند
چمدانشان را میبندند
و ناپدید میشوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف
آنچه به جا میماند
رد پائی است
و خاطرهای که هر از گاه پس میزند
مثل نسیم سحر
پردههای اتاقت را
چه به دست آوردید؟
از اوزیپ ماندلشتام:
محرومم کرده اید از دریا، از مکانی برای دویدن، فضایی برای پریدن.
پاهایم را به سرزمینی تحمیلی زنجیر کرده اید.
چه بدست آوردید؟
لبانم را چه؟ توانسته اید از جنبش بازدارید؟