امور جهان به دو دسته تغییرپذیر و تغییرناپذیر تقسیم میشه؛ یعنی اموری که در اختیار یا توانایی ما هستند و میشه با تلاش و تدبیر تغییرشون داد و اموری که خارج از اختیار و توانایی ما هستند.
مثالها برای امور تغییرناپذیر:
- مرگ خودمون یا عزیزانمون
- بیماریها (که فقط تا حدی قابلپیشگیری هستن)
- بلایای طبیعی یا سوانح غیرطبیعی
- توانایی محدود ما برای تسلط و تغییر محیط و انسانها از جمله در جهت مقابله با ظلمها و تبعیضها و بیعدالتی جهان
امور تغییرناپذیر باید به عنوان حقیقت مسلم و قواعد بازی پذیرفت. غصه خوردن کلا چیزی رو تغییری نمیده چه برسه به امور تغییرناپذیر! خشمگین شدن هم بیفایده است، مثلا هر چقدر خشمگین باشی چرا یه روزی ما میمیریم چیزی رو عوض نمیکنه!
میتونیم بعضی از این امور شاد هم باشیم، این دیگه به خلاقیت خودمون بر میگرده که تفسیر و نگاه درست خودمون بر میگرده.مثلا یکی میتونه بگه: چقدر بد که در ایران به دنیا اومدم و باید این همه سختی بکشم، یکی دیگه میتونه بگه چه خوب که در ایران هستم و تک تک اعمالم میتونه یک نوع مبارزه علیه وضع موجود محسوب بشه، حتی شاد بودنم، حتی نحوه لباس پوشیدنم و ….
در مورد امور تغییرپذیر، یا وضعیت فعلی رضایتبخش هست که باید شاد باشیم؛ یا رضایتبخش نیست که هر چقدر زانوی غم بغل بگیریم چیزی عوض نمیشه، بیخیال هم باشیم چیزی عوض نمیشه! پس به حداقلی از نارضایتی و خشم نیاز داریم که دست به کار بشیم و وضعیت رو تغییر بدیم.
خشم یک منبع انگیزهبخش قوی میتونه باشه. البته خشم رو نباید با عصبانیت اشتباه بگیریم. عصبانیت خشم غیرکنترلشده هست و با تخریب همراه است و کار رو بدتر میکنه.
در مسائل اجتماعی و سیاسی هم همین داستان هست. از اوضاع اجتماعی ناراضی هستی. دو حالت داره: یا میبینی با توجه به تواناییهای مادی و معنویات و با توجه به شرایط جامعه، نه الان و نه هیچ وقت نمیتونی کاری برای تغییر کنی (البته سعی نکن خودت رو گول بزنی!). در این صورت یا مهاجرت کن یا سعی کن از زندگی با همین قواعد اجتماعی موجود لذت ببری و شاد باشی (غصه خوردن فایده نداره!).
یا میبینی میتونی با کمک دیگران وضعیت رو تغییر بدی و وظیفهات میدونی که سکوت نکنی و کاری بکنی، در این صورت به کمی خشم نیاز هست برای حرکت و کنش و خیزش و قیام! باید تحقیر و تبعیض و بیعدالتی و مشکلات و کمبودهای موجود خشمگینت کنه نه غمگین!
البته شکی نیست که غم به عنوان یک احساس موردی و کوتاهمدت دارای فوایدی هست از جمله اینکه احساس شفقت و همدلی رو در انسان تقویت میکنه اما به عنوان یک احساس ماندگار قابلدفاع نیست.
در کل، چه در مسائل فردی و چه در مسائل اجتماعی:
راه نجات این است که غم را به خشم تبدیل کنیم!
سلام محسن عزیز
کلیت حرفت رو قبول دارم. اما نباید فراموش بشه که نمیشه؛ غم رو از روزگار حذف کرد. این احساس مثل شادی و خشم توی زندگی بوده و هست و خواهد بود. همونطور که درمورد خشم گفتی باید به خشم اهمیت بدیم ولی تبدیل به عصبیت نشه،
غم رو بعنوان یک احساس های مهم توی زندگی باید رسمیت بشناسیم. نخواییم ازش فرار کنیم یا انکارش کنیم. اون همیشه هست، این ما هستیم که باید باهاش مدارا کنیم و زندگی کردن و زنده موندن با وجود غم ها رو یاد بگیریم.(البته بحث طولانی میشه اما خانم دبی فورد میگه ما متونیم از تاریکی ها نور ، از غم، شادی و از ترس شجاعت استخراج کنیم)
سلام حسین عزیز
ممنون از نظر ارشمندت
بله با حرفت موافقم،برای همین نوشتم: غم رو به عنوان یک احساس موردی و کوتاهمدت لازم میدونم و باعث ایجاد شفقت و همدلی میشه. در کل من هم معتقدم همه احساسات برای رشد و زندگی خوب و و معنادار لازم هستند. به تعبیر استاد ملکیان ما به زندگی خوش، خوب و معنادار نیاز داریم. شادی فقط برای زندگی خوش کفایت میکنه اما برای زندگی خوب و معنادار هم نیاز داریم ( مرد را اگر دردی باشد خوش است،درد بیدردی علاجش آتش است) اما به عنوان یک احساس ماندگار و همیشگی و مسلط خوب نیست. به نظر من در فرهنگ ما بیش ازحد به غم بها داده شده و باید به جایگاه درستش برگرده. دو سه تا کتاب هم خوندم که بر اهمیت همه احساسات تاکید میکند از جمله کتابی با این عنوان: «تنها شادی کافی نیست». سپاس.